وقتی عاشق باشی، دوست داری کاری برای عشقت انجام بدی. دوست داری فداکاری کنی.
«وداع با اسلحه»، اثر جاودانه ارنست همینگوی است. داستان گرفتار آمدن جوانی است به نام فردریک هنری در جنگ بیهودهای که هیچ کس معنای آن را نمیفهمد. سربازانش با آن مخالفند، افسرانش سرخوردهاند و تکلیف خود را نمیدانند. فردریک در این جنگ تا اعماق روح خود، زخمی و خونین شده است. آیا کاترین بارکلی، پرستار زیبایی اهل بریتانیا میتواند تغییری در حوال او ایجاد کند… رمان با این جملات آغاز میشود: «آخرهای تابستان آن سال، ما در خانهای در یک دهکده زندگی میکردیم که در برابرش رودخانه ریگها و پارهسنگها، زیر آفتاب، خشک و سفید بود. آب زلال بود و نرم حرکت میکرد و در جاهایی که مجرا عمیق بود، رنگ آبی داشت. نظامیها از کنار رودخانه در جاده میگذشتند و گرد و خاکی که بلند میکردند روی برگهای درختان مینشست. تنه درختها هم گرد و خاکی بود. آن سال برگها زود شروع به ریختن کرد و ما میدیدیم که قشون در طول جاده حرکت میکرد و گرد و خاک برمیخاست و برگها با وزش نسیم میریخت و سربازها میرفتند و پشت سرشان جاده لخت و سفید به جا میماند و فقط برگ روی جاده به چشم میخورد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.